از دفتر خاطرات یک الاغ(قسمت چهارم)
گفتم که نخستین روز درس را به خاطر دارم. در آن روز مادرم تمام اسرار حیات و آنچه را که در تمام ایّام زندگی به آن محتاج بودم برای من گفت و چیزی فروگذار کرد. همین که آفتاب سر در آغوش کوهسار گذاشته و هوا رو به تاریک نهاد و خواستیم به خانه مراجعت کنیم مادرم گفت:"فرزند عزیز من! البته میدانی که تقدیر این است که در دست افراد بشر افتاده و به آنها خدمت کنیم. این طایفه بیچاره و ناتوان به ما و امثال ما خیلی محتاج هستند. برّه، گاو، اسب، سگ و الاغ هر یک به نوعی باید وسیله زندگانی او را فراهم کنند تا روز واپسین آنگاه که اعمال ما را بازرسی نمایند میان موجودات گیتی بیش از همه رسوا و شرمسار باشد و معلوم شود با آن که تمام وسایل برای او فراهم بوده است، باز از پرستش خداوند و شکرگزاری نعمتهای او غفلت کرده است. دیر یا زود بشری تو را از صاحب من خواهد خرید و تو برای خدمتگزاری دیگری خواهی رفت. لازم است آنچه به تو محوّل میشود، خوب انجام دهی و طوری رفتار کنی که در پیشگاه خداوند شرمگین و سرافکنده نباشی، میدام که وصیّت مرا فراموش نخواهی کرد..."
*****
فردا صبح کشیش پیری به طویله آمد، پس از آنکه مدّتی مرا برانداز کرده با چشم خریدار مینگریست، پسندید و به صاحب مادرم گفت:"حیوان بدی نیست و به خریداری وی بی میل نیستم..."
از شما چه پنهان، من هم خیلی میل داشتم حالا که آزادی من خواه ناخواه از میان خواهد رفت، در خدمت این پیرمرد باشم تا بدانم این اشخاص که خود را پیشوای روحانی مینامند، چند مرده حلّاجاند و ظاهر و باطنشان بر چه منوال است!
بقیهاش واسه فردا شب! ! !
کلمات کلیدی :